زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

و بازهم سالگردهایمان...

امشب که شب میلاد ارباب همه ی دلهاست...سالگرد دوتا از قشنگترین اتفاقات زندگی منه... اولیش ما توی همچین شبی جشن ازدواجمون رو گرفتیم...توی سال نود .؛شب میلاد امام حسین؛سیزده تیر دومیش مراسم ولیمه و مهمونیه به دنیا اومدن زینب رو روز میلاد امام حسین گرفتیم...چون تقریبا چهلمین روز تولد زینب بانو افتاده بود توی اعیاد،مام غنیمت شمردیم و  ولیمه روز ده رو به این روز موکول کردیم و ملودی هم گرفتیم...خیلی عالی بود... کلا زینب خانم روزیشون توی این چیزا زیاده...قربونش بره مامانش...
11 خرداد 1393

اشاره

نمیذاشت من بهش غذا بدم بخاطر همین یه ذره برنج گذاشتم جلوشو قاشق رو دادم دستش؛وقتی دیدم که با هر بار بلندکردنه قاشق به سمت دهنش کلی برنج میریزه روی لباسو دستمالی که زیرش انداخته بودمو دست آخرم چندتا دونه برنج شاید بره دهنش!!! توی هر باری که قاشق رو پر میکرد من با یه قاشقه دیگه نصف برنجی که داشت میبرد بالا،خالی میکردم تا کمتر اطرافش ریخته بشه.... یادم افتاد... داستان خدا و بنده جاهل و نارسش هم همینه...
11 خرداد 1393

مادر و دختر جدا میشوند!

زینب ما تازگیا شبا فقط برای حضور و غیاب مادرشه که ازش شیر مبخواد!!! احساس میکنم خیلی داری شبا بهم وابسته میشی؛ خوب میفهمم که اکثر شیر خوردنات بخاطر حس وابستگیه؛بخاطر همین وبه گفته کارشناسای دلسوز دارم کم کم شبا شما رو  توی اتاق دیگه ای میخوابونم تا خدا کمک کنه و راحت تر بخوابی... الان حس وابستگیه خودمه که نمیذاره راحت باشم!وقتی کنارم نیستی انگار چیزی گم کردم و اصلا راحت نمیخوابم!  فعلا که خدا کمک کرده و شما شب اول راحت خوابیدی تا ببینیم چی پیش میاد فرشته ی مامانی... دوستت دارم نمیگنجه توی حس یه مادر...شبت بخیر هدیه ی امیر المومنین (ع).. ...
9 خرداد 1393

این روزا...

چند وقته تند تند پارک رفتن رو هم به لیست کارای مامان و بابا اضافه کردی که البته لطف کردی و اینکار رو کردی! آخرشب که میشه و وقتی حس میکنیم از دندون درآوردنات به تنگ اومدی و اصلا حوصله نداری اون موقعه که لباسامون رو میپوشیم و فرشته خانم رو به یه تاب سواری حسابی دعوت میکنیم! هم خودمون کلی کیف میکنیم هم شما... خدایا...بهمون عینکی بده که این خوشبختیای ریز رو همیشه ببینیم...خوشبختیایی که با اومدن هدیه اءمه بهمون دادی... داره دوتا از دندونای کرسیت درمیاد و چندوقته چیزی نمی خوری اصلا حوصله نداری...دلم نمیخواد از تلخیا بگم اینو گفتم که شیرینیه  چیزایی که مینویسم بیشتر احساس بشه! توی این دنیا سختیا و راحتیا به هم بافته شدن خانومی... ...
9 خرداد 1393
1